جدول جو
جدول جو

معنی فسرده دل - جستجوی لغت در جدول جو

فسرده دل
(فُ / فِ سُ دَ / دِ دِ)
کنایت ازمردم دل افسرده و دل مرده باشد. (برهان) :
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم داشتن.
خاقانی.
فسرده دلان را درآیدبه کار
غم آلودگان را شود غمگسار.
نظامی.
، کنایت از مردم سخت دل و بی مهر هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
فسرده دل
مردم دل افسرده و دل مرده
تصویری از فسرده دل
تصویر فسرده دل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسوده دل
تصویر آسوده دل
آسوده خاطر، کسی که دلواپس و مضطرب نباشد، برای مثال کسی خسبد آسوده در زیر گل / که خسبند از او مردم آسوده دل (سعدی۱ - ۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساده دل
تصویر ساده دل
راستگو، بی ریا، بی مکر و حیله، بی کینه، پاکیزه درون، زودباور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده دل
تصویر مرده دل
دل مرده، افسرده، بی حال، ملول، برای مثال طبیب راه نشین درد عشق نشناسد / برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی (حافظ - ۹۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزرده دل
تصویر آزرده دل
دلتنگ، ملول. رنجیده
فرهنگ فارسی عمید
(فُ / فِ سُ دَ / دِ قَ دَ)
یعنی سست کاهل قدم. (آنندراج) ، ثابت قدم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ دَ / دِ دِ)
افسرده جان. افسرده درون. (آنندراج). دلتنگ. دلسردشده. ناتوان. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات شود، در بیت زیر بمعنی معجزه داشتن باشد:
آنکه در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد.
ظهیر فاریابی (ازارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ دِ)
دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل:
بی اویتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسای دوده بود.
خاقانی.
گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور
همدم عیسی شود جز به دم سوسمار.
خاقانی.
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمۀ باستان شکستم.
خاقانی.
در تن هر مرده دل عیساصفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
(از لباب الالباب).
اگر برنخیزد به آن مرده دل
که خسبد از او خلق افسرده دل.
سعدی.
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دِ)
مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدی). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف. (مجموعۀ مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاک درون. پاکیزه درون: و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپای بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم).
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فگانه کند.
ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130).
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل.
فردوسی.
جوان ساده دل بود فرمانش کرد
چنان کو بفرمود سوگند خورد.
فردوسی.
چنین هم بود مردم ساده دل
ز کژیش چون گرددآزاده دل.
فردوسی.
بنموده همه راز دل خویش جهان را
چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناری است.
فرخی.
اگر ترک سخت ساده دل نبودی تن درندادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629).
خادم ساده دل منم که مرا
خادم ساده تن فرستادی.
خاقانی.
ساده دل است آب که دلخوش رسید
وز گرهی عود بر آتش رسید.
نظامی.
راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه).
، خفیف عقل. (رشیدی). رعنا ونادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل. (آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن:
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله.
منوچهری.
نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده دل تو دگرگونی.
ناصرخسرو.
ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او
گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام
گفتمش چون ؟ گفت هرگز دیده ای ای ساده دل
فتوی از محض کرم مفتی ز ابناء لئام.
انوری (از شرفنامۀ منیری و آنندراج).
خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا
که از زکوهستانان زکوه خواست عطا.
خاقانی (از انجمن آرا).
بر سر این سرّکار کی رسی ای ساده دل
بر در این دار ملک کی شوی ای بینوا.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 35).
ساده دل شد در اصل گوهر تو
کاین خیال اوفتاد در سر تو.
این چنین بازیی کریه وکلان
ننمایند جز به ساده دلان.
نظامی.
بنوشابه شه گفت کای ساده دل
نواکج مزن تا نمانی خجل.
نظامی.
و چون قوی حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأی و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدی).
عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست ؟
صائب
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ دِ)
آزرده جان:
اگر برنخیزد به، آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دِ)
فارغ البال. بی دلواپسی. بی رنج. بی عذاب. غیرمضطرب:
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ دَ / دِ دَ)
افسرده بیان. پوچ و بیمزه. (آنندراج). آنکه دم او سرد و بیحال باشد:
نیست بر نالۀ افسرده دمان گوش مرا
بلبلی کو که صفیرش برد از هوش مرا.
رضی (از فرهنگ ضیاء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ)
یخ زدن. منجمد شدن. فسردن:
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکۀ خسروان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برده دل
تصویر برده دل
کسی که از شدت عشق دل وی اسیر شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده دل
تصویر مرده دل
افسرده خاطر، سرددل، ملول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده دل
تصویر ساده دل
صادق و بی نفاق، مردم صادق و بی نفاق، بی مکر و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسرده قدم
تصویر فسرده قدم
فسرده گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسوده دل
تصویر آسوده دل
مضطرب وپریشان نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزرده دل
تصویر آزرده دل
مرده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزرده دل
تصویر آزرده دل
((~. دِ))
رنجیده، ملول، آزرده خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسوده دل
تصویر آسوده دل
((~. دِ))
آسوده خاطر، فارغ البال، بی دلواپسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده دل
تصویر ساده دل
((~. دِ))
زودباور، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسوده دل
تصویر آسوده دل
آمن السرب
فرهنگ واژه فارسی سره
حزین، دل آزرده، دلتنگ، دلگیر، غمگین، ملول
متضاد: پرنشاط، زنده دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسوده خاطر، خاطرجمع، فارغ البال، مطمئن
متضاد: دلواپس، مضطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی شیله پیله، خوش باور، زودباور، ساده لوح
متضاد: تودار، دیرباور، روراست، صادق، بی تزویر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، نژند، غمگین، دل مرده، بی نشاط
متضاد: زنده دل، پرنشاط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیمه جان
فرهنگ گویش مازندرانی