کنایت ازمردم دل افسرده و دل مرده باشد. (برهان) : نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر با دل آتش فشان چهره دژم داشتن. خاقانی. فسرده دلان را درآیدبه کار غم آلودگان را شود غمگسار. نظامی. ، کنایت از مردم سخت دل و بی مهر هم هست. (برهان)
کنایت ازمردم دل افسرده و دل مرده باشد. (برهان) : نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر با دل آتش فشان چهره دژم داشتن. خاقانی. فسرده دلان را درآیدبه کار غم آلودگان را شود غمگسار. نظامی. ، کنایت از مردم سخت دل و بی مهر هم هست. (برهان)
افسرده جان. افسرده درون. (آنندراج). دلتنگ. دلسردشده. ناتوان. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات شود، در بیت زیر بمعنی معجزه داشتن باشد: آنکه در دین مسیحا شود از هیبت او نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد. ظهیر فاریابی (ازارمغان آصفی)
افسرده جان. افسرده درون. (آنندراج). دلتنگ. دلسردشده. ناتوان. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات شود، در بیت زیر بمعنی معجزه داشتن باشد: آنکه در دین مسیحا شود از هیبت او نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد. ظهیر فاریابی (ازارمغان آصفی)
دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل: بی اویتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی. گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور همدم عیسی شود جز به دم سوسمار. خاقانی. بر مرده دلان به صور آهی این دخمۀ باستان شکستم. خاقانی. در تن هر مرده دل عیساصفت از تلطف تازه جانی کرده ای. (از لباب الالباب). اگر برنخیزد به آن مرده دل که خسبد از او خلق افسرده دل. سعدی. طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی. حافظ
دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل: بی اویتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی. گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور همدم عیسی شود جز به دم سوسمار. خاقانی. بر مرده دلان به صور آهی این دخمۀ باستان شکستم. خاقانی. در تن هر مرده دل عیساصفت از تلطف تازه جانی کرده ای. (از لباب الالباب). اگر برنخیزد به آن مرده دل که خسبد از او خلق افسرده دل. سعدی. طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی. حافظ
مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدی). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف. (مجموعۀ مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاک درون. پاکیزه درون: و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپای بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم). ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130). یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل. فردوسی. جوان ساده دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد. فردوسی. چنین هم بود مردم ساده دل ز کژیش چون گرددآزاده دل. فردوسی. بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناری است. فرخی. اگر ترک سخت ساده دل نبودی تن درندادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن فرستادی. خاقانی. ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی. راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). ، خفیف عقل. (رشیدی). رعنا ونادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل. (آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام گفتمش چون ؟ گفت هرگز دیده ای ای ساده دل فتوی از محض کرم مفتی ز ابناء لئام. انوری (از شرفنامۀ منیری و آنندراج). خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا که از زکوهستانان زکوه خواست عطا. خاقانی (از انجمن آرا). بر سر این سرّکار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک کی شوی ای بینوا. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 35). ساده دل شد در اصل گوهر تو کاین خیال اوفتاد در سر تو. این چنین بازیی کریه وکلان ننمایند جز به ساده دلان. نظامی. بنوشابه شه گفت کای ساده دل نواکج مزن تا نمانی خجل. نظامی. و چون قوی حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأی و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدی). عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست ؟ صائب
مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدی). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف. (مجموعۀ مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاک درون. پاکیزه درون: و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپای بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم). ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130). یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل. فردوسی. جوان ساده دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد. فردوسی. چنین هم بود مردم ساده دل ز کژیش چون گرددآزاده دل. فردوسی. بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناری است. فرخی. اگر ترک سخت ساده دل نبودی تن درندادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن فرستادی. خاقانی. ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی. راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). ، خفیف عقل. (رشیدی). رعنا ونادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل. (آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام گفتمش چون ؟ گفت هرگز دیده ای ای ساده دل فتوی از محض کرم مفتی ز ابناء لئام. انوری (از شرفنامۀ منیری و آنندراج). خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا که از زکوهستانان زکوه خواست عطا. خاقانی (از انجمن آرا). بر سر این سرّکار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک کی شوی ای بینوا. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 35). ساده دل شد در اصل گوهر تو کاین خیال اوفتاد در سر تو. این چنین بازیی کریه وکلان ننمایند جز به ساده دلان. نظامی. بنوشابه شه گفت کای ساده دل نواکج مزن تا نمانی خجل. نظامی. و چون قوی حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأی و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدی). عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست ؟ صائب
افسرده بیان. پوچ و بیمزه. (آنندراج). آنکه دم او سرد و بیحال باشد: نیست بر نالۀ افسرده دمان گوش مرا بلبلی کو که صفیرش برد از هوش مرا. رضی (از فرهنگ ضیاء)
افسرده بیان. پوچ و بیمزه. (آنندراج). آنکه دم او سرد و بیحال باشد: نیست بر نالۀ افسرده دمان گوش مرا بلبلی کو که صفیرش برد از هوش مرا. رضی (از فرهنگ ضیاء)